از من بپرسید!



چند وقت قبل ، زمانی که به دفتر فیلمسازی یکی از بهترین تهیه کننده های تلویزیون برای انجام پروژه ای رفت و آمد داشتم ، قرار شد کار تدوین مجموعه ای که من کارگردانش بودم رو به تدوینگر دفتر ، یعنی خانوم مفخم بسپاریم و من هم گه گاهی برم تا روی کار نظارت کنم.
(فامیل واقعی ایشون چیز دیگه ای بود)
داستان از جایی شروع شد که من با تهیه کننده وارد اتاق تدوین شدیم و من رو به خانم مفخم معرفی کردن.
تهیه کننده خودش هم شناخت زیادی از تدوینگر نداشت و خانوم مفخم رو به عنوان یک تدوینگر عالی بهش معرفی کرده بودن. 
به همین دلیل تا خانوم مفخم دست به تدوین شد و کمی کار کرد ، تهیه کننده به من نگاه کرد و بی صدا گفت: کارش چطوره؟
خانوم مفخم دستش کند بود ، اما بنظر نمی رسید مشکل دیگه ای داشته باشه.درست هم نبود من نگاه های نگران تهیه کننده ای که انقدر به من لطف داشته رو بی جواب بزارم.
منم برای اینکه خیالش راحت باشه سرش کلاه نرفته بی صدا گفتم:
عاااااااالیه

اما چشمتون روز بد نبینه. از فرداش کار به جایی رسیده بود که من برای تدوین سه دقیقه ، باید از ساعت 9 صبح تا 5 عصر دفتر باشم.  تووی متن آیتم نوشته بودم باید تدوین موازی بشه ، میومدم می دیدم پیوسته تدوین کرده! 
بهش می گفتم اینجا رو بلور کن ، تبلیغ روی دیواره ، شبکه گیر میده ، میگفت نمیشه!
میومدم میدیم از سر تا ته کار کامل یک موسیقی ثابت و مونوتون گذاشته
البته ، مشکل اصلی کیفیت کار خانوم مفخم نبود. مشکل اصلی اخلاق ایشون بود.
اشتباه نشه ، خانوم مفخم اصلا از این آدمای شلوغ کار و پر رفت و آمد نبود. اتفاقا خیلی ساکت و سر به زیر بود . حتی اهل غیبت کردن و زیر آب زنی هم نیود.
فقط یک ذره زیادی سرد بود!
انقد سرد که من هر سری میرفتم دفتر ، بلافاصله سست میشدم و چرتم می گرفت. باهاش حرف میزدی هیچ واکنشی نشون نمی داد. هیچ داستانی نداشت برای تعریف کردن و اگر تو هم داستانی برای تعریف کردن داشتی ، بعد از چند لحظه احساس می کردی که داستان رو برای دیوار کناری ات اگه تعریف کنی بیشتر واکنش نشون میده تا تدوینگر.
حتی ناهار نمی خورد! میگفت رژیمه
یه معدود لحظاتی که از صندلی بلند می شد می رفت و جلوی پنجره به خورشید نگاه می کرد.
اگه اشتباه نکنم فتوسنتز می کرد. (معلوم بود خوب هم این کار رو می کنه ، حداقل اضافه وزنش که اینجوری نشون میداد)
حتی گیاها هم آب میخورن ، ولی مدیونید اگه فک کنید خانم مفخم از صندلی اش پا می شد و چایی می خورد.
حتی من ندیدم در طی اون چند ماه ، یه دستشویی بره!
اون روزایی که باید پا می شدم می رفتم دفتر ، عزا میگرفتم و از شب قبلش ، کابوس خانوم مفخم رو میدیدم.
تازه من از همون اول هم قرار نبود همیشه اونجا باشم ، اما کار به جایی رسیده بود که اگه نمی رفتم، می گفت، چرا نیومدی؟
شاهکار اون وقت هایی بود که نمیرفتم ، چرا که اثر نهایی در سطح یک کارآموزی که تازه کار با پریمیر رو (اونم نه به شکل حرفه ای) یاد گرفته تدوین شده بود و من همیشه با خودم فکر می کردم ، این واقعا بلد نیست یا داره منو اذیت می کنه؟!
حتی در یکی از معدود دفعاتی که کمی حرف زد ، در جواب من که گفتم اینجا رو باید از آهنگ گادفادر استفاده کنیم گفت: نمی شناسم!
اصن به عنوان آدمی که در حیطه ی سینما و تلویزیون کار می کرد آدم خاص و عجیبی بود.
من آدم های عجیب و خاص خیلی دوست دارم ها ، ولی خب این یه ذره فرق می کنید.
می دونید ، ینی یه مشکلی داشت که من بهش می گم:
بدمحضری
مشکلی که از کیفیت فنی آدم ها بنظرم خیلی در انتخاب همکار شاخص مهمتریه.
خیلی مهمه که آدم ها از نشستن درکنار من، از کارکردن در کنار من و از بودن من لذت ببرن.
البته شاید برای خانم مفخم عبارت خودساخته ی "سرد محضری" مناسب تر باشه.
خلاصه که ، گذشت آقا
گذشت


پی نوشت1: فقط لطفا نپرسید که آخر عاقبت اون برنامه با حضور خانوم مفخم چی شد !

پی نوشت2: متن و عکس باهم بی ارتباطند و عکس پارک ملت صرفا برای خالی نبودن عریضه اضافه شده است.

 


پیش نوشت:این یادداشت نخستین یادداشت از مجموعه یادداشت هایی است که بنا دارم در خصوص سینمای جریان آلترنیتیو و تجربی سینمای ایران منتشر کنم.

پرویز کیمیاوی که اتفاقا قرابت اسمی جالب توجهی هم با مسعود کیمیایی داره (و سینماشون حسابی با هم فرق می کنه) به خاطر فیلم باغ سنگی در دهه ی پنجاه برلین جایزه می گیره و به قول خودش پیش از عباس کیارستمی ، اون نورچشمی جشنواره های خارجی بوده که بعد از انتقاداتی به اون ها ، این جایگاه رو کیارستمی میگیره.

کیمیاوی که فرانسه سینما خونده ، تا اندازه ای کارهای آوانگارد و ساختارشکنانه ای مثل موج نوی فرانسه انجام می ده . (البته همچین هم شاید ارتباط مشخصی نشه بینشون برقرار کرد.)

باغ سنگی ، مغول ها ، ایران سرای من است و . ساختار رئالی ندارن ، شخصیت پردازی کلاسیکی ندارن ، حول یک تنش مشخص نمی گردن و به همین دلیل ، طبیعتا مخاطب عام استقبال چندانی از اون ها نمی کنه.

حتی بنظرم این شعارهایی که در فیلم مغول ها داده میشه که تلویزیون بده و همه چیز جوامع محلی رو نابود می کنه و . بیشتر مناسب برنامه ی پرمحتوای صدا و سیماست تا یک سینمای روشنفکرانه ی واقعی

ولی خب فیلم گه گاهی عناصر طنز یا سوال های خوبی مطرح می کنه که خب بلاخره بدک نیست.

ولی به هیچ عنوان نمیشه یک اثر عمیق و ماندگار رو بهش داد.

کلا یه مشکلی که من با سینمای آلترنیتو ایران دارم اینه که چرا مثل برادران کوئن یا تیم برتون، دنیای عجیب خودشون رو با شخصیت پردازی و استفاده از مولفه های داستان گویی کلاسیک برای مخاطب قابل تحمل نمی کنن؟ 

نمی دونم ، شایدم "من" زیادی تفکراتم به جریان اصلی سینما نزدیکه!

 

 


سکانس اول:

چند روز قبل که مطابق عادت این سال ها ،فرصتی دست داد تا دم غروب مشغول پرسه زدن در خیابان ها و کوچه باغ های این شهر بشم به اینجا رسیدم.

 

همون لحظه ای که داشتم وارد این کوچه می شدم ، کمی عقب تر از خودم، یه مرد چهل و خورده ای ساله با لباسی رسمی و پلاستیک شیر و نون و ماست بدست داشت وارد کوچه می شد.منم هدفون به گوش غرق در موزیک بودم و آروم آروم قدم می زدم تا به ته کوچه ی بن بست برسم و زودتر بتونم خودم رو غرق در منظره بکنم. ته کوچه ، یه دختر نوجوون به همراه سگش مشغول بازی کردن بود. با توجه به اینکه تمام آپارتمان های اون کوچه همه شبیه به هم بودن و سر کوچه ، یه کانکس متروک قرار داشت، احتمال می دادم که کوچه و تمام ساختمون های اون ، مربوط به یک نهاد یا شرکت خاص باشه.

مرد میانسال ، گام هاش رو سریعتر کرد. وسط کوچه بودم که فریاد زد: آقا این کوچه تهش بن بسته ها (انقدی بلند داد زد که از هدفون و موزیک بسیار بلندی که داشتم گوش می دادم تونستم بشنومش)

به رسم ادب برگشتم و گفتم مرسی و به راهم ادامه دادم.

مصر تر داشت پشتم می اومد. حواسم بود که به هیچ عنوان به دختر نزدیک نشم. حتی برای اینکه از هر نوع برخورد احتمالی جلوگیری کنم ، سرم رو انداختم پایین تا با دختر چشم تو چشم نشم.

یه گوشی هدفونم رو انداختم تا هوشیاری ام نسبت به محیط اطرافم بیشتر شه

به راحتی می تونستم خس خس سینه و نفس نفس زدن  مرد میانسالی که پلاستیک به دست ، تلاش می کرد از من عقب نیوفته رو حس کنم.

رفتم توی مسیر خاکی کنار کوچه تا بتونم بیشترین فاصله ی ممکن رو با دختری که وسط کوچه داشت با سگش بازی می کرد ایجاد کنم.

سرعتش رو بیشتر کرد ، می تونستم حس کنم یه گرگ آلفا ، داره برای نجات قلمرو اش حالت تهاجمی میگیره.  در همون حین که داشتم با بیشترین فاصله ی ممکن ، ینی چیزی نزدیک به 10 متر از کنار دختر می گذشتم ، سگش اومد کنار من تا باهام بازی کنه.

مرد میانسال دیگه داشت می دوید! یه لحظه احساس کردم داره سمت من میاد . سرعتم رو بیشتر کردم. رفت و کنار دختر وایساد.

منم با چند گام سریع ، خودم رو به انتهای کوچه و منظره رسوندم. به راحتی می تونستم نفس نفس زدن های مرد رو متوجه بشم که احتمالا با خودش فکر می کرد: هر لحظه ممکنه دخترم رو بخوره!

اون یکی گوشی هدفونم رو در گوشم گذاشتم و غرق  دیدن و شنیدن شدم.

سعی کردم ذهنم رو آزاد کنم از خودم

کمانچه ی سحر آمیز کیهان کلهر بلندم کرد از زمین

 همه چیز رو فراموش کردم

حالم که بهتر شد ، هردو گوشی رو دراوردم

حالا وقت دیدن و شنیدن اطراف بود

خیره شده بودم به رفله ی دنیای اطراف روی پنجره ی آپارتمان ها

گردن رو با حرکت پرنده ها می گردندوندم و با بال زدنشون منم پرواز می کردم

واقعا نبودم روی زمین

تا اینکه مرده یهو گفت: همه ی پنجره های اینجا حفاظ دارن!

از آسمون افتادم رووی زمین!

خیره شدم تووی چشماش و گفتم: جدا؟(با تعجب) وااااای ، مرسی که گفتید؟ (با خنده و طعنه)

حال و حوصله ی نداشتم مزاج خودم رو تباه کنم ، وگرنه اگه می خواستم یه ذره اذیتش کنم ، دوربینم رو در می اوردم ، شروع می کردم به عکس گرفتن از پرنده های (یه جوری ژست می گرفتم انگار دارم از پنجره ها عکس می گیرم ) و انقد تحریکش می کردم تا زنگ بزنه پلیس. بعدش هم با نشون دادم مجوزم به پلیس و گفتن اینکه این آقا مانع کار من شده ، بازی رو برمی گردوندم.

ولی ترجیح دادم جدی اش نگیرم و حال خوب خودم رو با کشف کردن جاهای عجیب این شهر در یک غروب تابستونی تکمیل کنم.

اما  گاهی با خودم می گفتم: با یه ادبیات دیگه هم طرف می تونست صحبت کنه ، اونجوری حتما من هم تلاشم رو می کردم تا نگرانی اش رو رفع کنم.

سکانس دوم:

برنامه بر این میشه که در یک جمع خانوادگی به روستایی در حاشیه ی جاده چالوس برن و زادروز فرخنده ی بدنیا اومدن دوست ما رو گرامی بدارن. پس دوستم به عمه اش مثل باقی فامیل زنگ میزنه تا دعوتشون کنه.

اما عمه جان می گه:

اگه جاده چالوسه ، من نمیام. 

و در نهایت ، این مهمونی به دلیل همین برخورد عمه جان کنسل میشه!

اون دوست به من گفت که من عمم رو درک می کنم که خب آخر هفته ها جاده چالوس ترافیکه و به هر دلیلی دلش نمی خواسته تووی این ترافیک قرار بگیره.ولی این رو نمی فهمم که چرا اینجوری این حرفو زد.

چرا نگفت مثلا: جاده چالوس یه ذره ترافیکه ، چطوره بریم فلان جا مثلا؟

چرا اینجوری؟ با این برخورد؟ با این ادبیات؟

سکانس سوم:

نمی دونم ، تا حالا واسه شما هم پیش اومده توی جمع های خانوادگی ازتون بپرسن: متاهلید؟ مجردید؟ چرا ازدواج نمی کنید یا .

یکی از دوستان تعریف می کرد که چند روز پیش ، همینجوری که با یکی از اقوام شدیدا مذهبی (از همونایی که دربه در دنبال این هستن که شما رو با پارامتر های خودشون بسنجن و یه ایرادی در مدل زندگی شما پیدا کنن) مشغول صحبت درباره ی زندگی و اینجور جفنگیات بوده که یهو ازش پرسیده:

دوست دختر داری؟

دوست ما هم همینجوری زل زده بهش و مونده که به آدمی که خیلی براش عزیزه ، چه جواب مودبانه ای بده در این شرایط.

از استراتژی پروفسور دکتر استاد محمود استفاده کرده و سوالش رو با چند سوال جواب داده (باز بگید بده) و هرچند که اون فامیل عزیز به مراد دلش که جواب صریح ماجرا بود نرسید ، ولی خب قضیه ختم به خیر شد.

اما راستش هنوز گاهی وقتا با خودم فکر نمی کنم

اصلا ما چقدر حق داریم حتی به عنوان کنجکاوی چنین سوال های شخصی ای بکنیم؟

حالا بگذریم از اینکه حتی در فرم های استخدام این مملکت ، عنوان و اقسام سوالات کاملا شخصی که فقط به خوده آدم مربوطه ( و حتی بعضا به خود آدم هم مربوط نیست ) پرسیده می شه.

حتی اگر می خوایم محض کنجکاوی چنین سوالاتی بپرسیم ، آیا این ادبیات صحیحی برای این کار هست؟

(امیدوارم شخصی انقدر پرت نباشه از موضوع که متوجه نشه این سکانس، درباره ی دوست دختر داشتن یا نداشتن یا هر مساله ای شبیه به این نیست! و موضوع چیز دیگه ایه. امیدوارم موضوع اصلی به حاشیه رانده نشه)

شاید بشه با نگاهی ساده اندیشانه گفت که هیچ کدوم از این آدم ها  مقصر نیستن و فقط بلد نبودن درست از زبان فارسی استفاده کنن ، ولی اگه از من بپرسید ، بهتون می گم این آدم ها حتما مقصرن. چرا که زبان فارسی ، زبان مادری شون رو بلد نیستن. شاید بد نبود جای سیستم فشل و ناکارآمد آموزش و پرورش و به جای بسیاری از اون مزخرفاتی که در مدارس یاد می دن ، یه درسی هم میزاشتن که به دانش آموزا یاد بدن چطور حرف بزنن.

 

پی نوشت1: این نوشته اصلا به این معنا نیست که خود نگارنده بلده درست از زبان فارسی استفاده کنه.

پی نوشت2: تصویر مربوط به منظره ای است که برای دیدنش در سکانس اول به ته کوچه رفتم.

 


فرهادی در فیلم های این چند ساله اش از یک پروتکل نسبتا ثابت استفاده می کند. کنش اصلی داستان (گم شدن الی  ، لحظه ی هل دادن ساره بیات ، دعوای فیلم گذشته ، صحنه ی احتمالی به ترانه علیدوستی ، مفقود شدن دختر در جریان مراسم عروسی) را حذف می کند و مخاطب را درگیر دیدن واکنش ها می کند.

در این پست ، اشاره کردم که به نظر مهرداد اسکویی ، فیلم خوب ، از واکنش ها ساخته می شود.

اصلا این بحث وجود دارد که دلیل مبتذل دانستن هالیوود این است که تماشاگران را درگیر کنش می کند ، در صورتی که زندگی واقعی در واکنش ها ساخته می شود.

اصغر فرهادی هم با هوشمندی بسیار این کار را در آثارش می کند.

بهنام بهزادی بعد از فیلم بسیار خوب "تنها دوبار زندگی می کنیم" سراغ قاعده ی تصادف رفت. فیلمی از گونه به اصطلاح "اجتماعی" سینمای ایران که در ادامه ی سیل موفقیت های فرهادی ساخته شده.

هرچند که فیلم به سبک و سیاق فیلم های فرهادی کنشی را حذف نمی کند ، اما در بسیاری از المان ها (پرداختن این شکلی به واکنش ، تا اندازه ای دوربین) کاملا متاثر از سینمای فرهادی است.

مشکل فیلم بهزادی پرداخت داستان و چگونگی رساندن ماجرا به اوج تنش است.

اصغر فرهادی به خوبی می تواند  داستان را تا اوج جنون ، اوج تنش و تا لحظه ای که افراد به اصطلاح "جوش می آورند" هدایت کند. او انقدر درست اینکار را می کند که مخاطب مقهور داستان می شود و به خوبی کارکتر ها را می شناسد .

یکی از مهمترین دلایل موفقیت فرهادی ، تسلط بر فیلمنامه نویسی است.

هرگز در دیالوگ های فرهادی نمی بینید که :

علیدوستی: تو چرا اینقدر عصبی هستی ؟

شهاب حسینی : آری ،  عصبی هستم. زین  پس همینی که هست.

(با بازی و لحن های اغراق شده خوانده شود)

او به ما نشان می دهد که شهاب حسینی عصبی است و این یعنی سینما. او با پرداختن به جزییات کارکتر شهاب حسینی و نشان دادن  کنش های او به زبان سینما ، مدام شخصیت را به سمت عصبی شدن هدایت می کند.

  به عقیده ی بسیاری از منتقدان هنری، تفاوت جنس مرغوب و نامرغوب در عالم هنر ، در پرداخت به جزییات نمود پیدا می کند. یک اثر جدی هنری مملو از جزییاتی است که داستان اصلی را منطقی می کنند . برای اینکه تفاوت جنس مرغوب و نامرغوب را متوجه شوید ، می توانید به تماشای قاعده ی تصادف بنشینید و پس از مدت کوتاهی یک فیلم از اصغر فرهادی تماشا کنید.

تصور می کنم شما هم بتوانید تفاوت این دو را متوجه شوید.

نظر شما چیست؟


پی نوشت1: تمجید های من از فیلم های فرهادی ممکنه شائبه ی تحت تاثیر جو بودن من رو داشته باشه ، اما اگر براتون راهگشاست ، باید بگم من از سینمای فرهادی متنفرم.

پی نوشت2:قاعده ی تصادف بهنام بهزادی فیلم قابل قبولی است. هرچند که عالی نیست ، حتی خوب هم نیست . اما یک سر و گردن از اکثریت قریب به اتفاق فیلم هایی که به سندرم فرهادی دچارند بهتر است.


چند وقتی هست که از روی کنجکاوی فعالیت های رسانه ای مربوط به مبارزه با فساد را دنبال می کنم.

تنها کلید واژه ای که برای فعالیت های رسانه های جریان اصلی رسانه ای ایران می توانم درنظر بگیرم ، پوپولیست است.

فعالیت هایی که به طرق مختلف توسط رسانه های وابسته به حاکمیت یا ظاهرا رسانه های مستقل (و در باطن به گفته ی برخی متصل به یک گروه  قدرتمند و ثروتمند حاکمیتی ) صورت می گیرد و یا عامدانه یا جاهلانه ، تمام تلاش خود را در جهت رواج تفکرات چپ و سوسیالیستی و از آن ترسناکتر ، در مقابل هم قرار دادن مردم انجام می دهند.

به عنوان نمونه ، می توان به آثاری که میلاد گودرزی در خصوص باستی هی و مکان هایی مشابه که در لواسان انجام می شود اشاره کرد.

این آثار عوض اینکه به مشکل اصلی ، یعنی اقدام غیرقانونی این افراد و وجود انواع و  اقسام رانت ها اشاره کند و سعی کند مساله ای بزرگتر ، یعنی قوانین تولید کننده ی رانت را هدف قرار دهد ، روی خود اشخاص ثروتمند تمرکز می کند.

فو گزارش ها روی این مساله است که چرا افرادی پول دارند و بقیه ندارند و .

عوض اینکه ثروت اندوزی از راه سالم تشویق شود ، خود افراد ثروتمند مورد هجمه قرار می گیرند. البته که روش بدست آوردن ثروت در خصوص بسیاری از این افراد مورد شک است و در کشورهایی مثل ما که سفره ای پهن است! و افرادی که به قدرت وصلند ، بیشتر از سفره می خورند ،  احتمال وجود فساد در این ثروت ها  بسیار بالاست. اما نباید امر را بر این گذاشت که این افراد فاسدند ، مگر اینکه عکسش ثابت شود!

این مساله به این منجر می شود که افراد را در مقابل هم قرار دهیم.  مردم را در مقابل ثروتمندان و بعضا کارآفرینان بگذاریم و زمانی که این اتفاق بیوفتد ، قطعا باید فاتحه ی تولید و خلق ثروت را در این مملکت خواند.

رویه ی دیگر این ت رسانه ای ، به هجو کشیدن همه چیز است. همان کاری که سریال هیولا و مهران مدیری مشغول آن است.

سریال هیولا با توجه به پتانسیل بسیار بالایی که سازندگانش دارند به راحتی می توانست با ایجاد مطالبه ی اجتماعی درست بین مردم برای مقابله با روش های ایجاد فساد ، خدمتی بزرگ به این سرزمین بکند ، اما سازندگانش احتمالا از سرنادانی این فرصت مناسب را هم از این ملک دریغ کردند تا با مستعمل کردن این داستان ، اجازه ی بهره برداری درست از این داستان در جهت رسیدن به اهداف ملی را از  ایران دریغ کنند.

در میانه ی تمام این عوام  گرایی ها ، آشنایی من با شبکه ی اینترنتی اقتصاد ایران غنیمت بود.

حقیقتا نه کوچکترین ارتباطی بین من و سازندگان این شبکه ی اینترنتی وجود دارد و نه حتی می شناسمشان. اما لذت بردم از کاری که می کنند.

به شدت از همه دعوت می کنم ، مصاحبه هایی که با مسعود نیلی و موسی غنی نژاد در شبکه اینترنتی اقتصاد ایران انجام شده را تماشا کنند.

این شبکه حتی پا را از مصاحبه های عادی هم فراتر گذاشته و دست به ساخت مستند پرتره از کارآفرینان زده است. نمی توانم از نظر هنری بگویم مستند زندگی محسن جلال پور ارزش بالایی دارد. ولی قطعا به عنوان اولین کار از گروهی که صادقانه تلاشش می کنند مباحث جدی اقتصادی را به مخاطب عام عرضه کنند، کار در خور ستایشی است.

اثری که تلاش می کند  درد و دل ها و داستان زندگی فردی را تعریف کند که ظاهرا (به این دلیل از ظاهرا استفاده کردم ، چون در جایگاهی نیستم که درباره ی صداقت گفته های آدم ها قضاوت کنم ) یکی از ثروت آفرینان واقعی این سرزمین است که با وجود هزار و یک مشکل ، تلاش خود را برای ثروت آفرینی در این ملک رها نکرده است.

هرچند که اصلا هیچ دیدی ندارم که چه افرادی پشت این شبکه هستند و آیا واقعا این شبکه یک نهاد مستقل است یا از جایی پشتیبانی مالی می شود ، اما جا دارد به  تمامی افراد درگیر در این پروژه خسته نباشیدی جانانه عرض کنم.

خدا قوت


نوشتن از فیلمی که لحظاتی اش رو میشه خیلی دوست داشت ، کار سختیه

خصوصا که یه هفته ای میشه که فیلم رو دیدم و مدام نوشتن درباره اش رو عقب انداختم.

ولی خب ، چون در این پست گفتم درباره ی این فیلم می نویسم ، نمی خوام حرفم رو زمین بزارم.

تازه ، علاوه بر اون ، تیک آف ، دیگر اثر کارگردان رو هم دیدم تا از این کارگردان بیشتر براتون بنویسم.

تنهای تنهای تنها ، فیلمی با محوریت دو کودکه ، یکی بوشهری و دیگری روسی و داستان با هوشمندی حول منازعات هسته ای ایران و پنج به علاوه یک می گرده.

مشکل اصلی فیلم از همین هوشمندی شروع میشود.

بعد از دیدن تیک آف ، خیلی بیشتر به این نتیجه رسیدم که اگر عبدی پور بیست سال دیرتر این فیلم ها رو می ساخت ، حتما به عنوان آدمی خلاق و باهوش ازش نام برده می شد و این فیلم ها ، به غایت فیلم های کالتی محسوب می شدن. اما خب مشکل کار اینجاست که عبدی پور بعد از کلی آدم که این چنین داستان هایی رو ساختن وارد گود ماجرا شده و خب طبیعتا حالا باید یه چیزی بیشتر برای گفتن داشته باشه .(که متاسفانه نداره)

دیالوگ های رنجرو در تنهای تنهای تنها هرچند ظاهر شعاری ندارن ، اما باطنی شدیدا شعاری دارن! هر اتفاقی که در درام می افته ، در راستای همین شعارهاست که بعضا خیلی هم کارکرد های دارماتیک ندارن.

اگر از بازی های واقعا افتضاح کاپیتان کشتی و مترجم بچه ها بگذریم ، از شخصیت پردازی نامناسب و باسمه ای کارکتر ها نمیشه گذشت. شخصیت هایی که فیلم نمی تواند به آن ها نزدیک شود. چرا که خودش هم به درستی آن ها را نمی شناسد.

یکی از بزرگترین اشتباهاتی که خیلی وقت ها در شخصیت پردازی کارکتر بچه ها صورت می گیرد این نکته است که بچه ها خیلی قاطع و قدرتمند و بدون ترس پرداخت می شوند. این دقیقا اتفاقی است که در خصوص رنجرو هم صورت گرفته. او انگار یک ابر انسان است.

فیلم ایده های تلف شده ی خیلی خوب زیادی داره که  به درستی پرداخت نشده اند. ایده ی دو پسری که زبان یکدیگر را نمی فهمند ، خود به اندازه ی کافی سینمایی هست ، چه نیازی بود که انقدر نقش مترجم در آن پر رنگ شود ، آن هم مترجمی که انقدر بد بازی می کند.

توالی بسیاری از فصل های فیلم بی ربط است . بسیاری از سکانس ها از پیوستگی منطقی داستانی برخوردار نیستند .(حالا نمی دونم در تدوین سکانس هایی دورانداخته شدند یا این چاله ها از همان اول در فیلمنامه حضور داشته اند)

هرچند که خب حقیقتا تنهای تنهای تنها یک تله فیلم است ،  ولی چون به عنوان اثری که در سینما پخش شده، به عنوان یک اثر سینمایی مشغول نقد آن هستیم ، همین زیادی تلویزیونی بودن و بعضی جاها نوع دکوپاژ غیر سینمایی را هم می توان از ضعف های این فیلم به حساب آورد.

به نوعی میشه گفت ، آثار عبدی پور به طرز غریبی درگیر آماتوری ای هستن که در زیر روی انداز حرفه ای گری پنهان شدن ، آماتوری ای که عمیقا انتظار می رفت در آثار بعدی عبدی پور رفع بشه و ما شاهد یک کارگردان بسیار بزرگ در سینمای ایران باشیم ، ولی متاسفانه چنین اتفاقی نیوفتاده.

چرا که در تیک آف اوضاع از تنهای تنهای تنها خرابتر هم می شود.

داستان یک مشت بومیان بوشهر (بخونید بچه خوشگل های تهرانی) که یعنی از همه جا قطع امید کرده اند و در جریان یک بطری بازی دیووانگی شان بالا می زند و کارهای جنون آمیز تری می کنند تا اینکه در نهایت پگاه آهنگرانی (که بعید می دانم از این می توانست در یک فیلم بدتر بازی کند) که مدتی کلاس خلبانی می رفته ، تصمیم می گیرد هواپیمایی را بد و با آن پرواز کند.

اما انقدر تمام فیلم از یک داستان شل و بی منطق برخوردار است که دلیل هیچ کدام از این اتفاقات منطقی نیست.

فیلم به همه چیز و همه کس می خواهد چنگی بزند و این خود نتیجه اش ، فیلمی شه و بی تاثیر می شود. فیلمی که دیدنش برای من یک روز به طول انجامید. (وسطش خوابم برد ، صب بقیه اش رو با عذاب دیدم)

بعضی کم و کاستی های تیک آف هم ذهن آدم را به اینجا می برد که نکند عبدی پور خیلی هم فیلمنامه نویس و کارگردان توانایی نیست؟

چرا عبدی پور دوباره مثل تنهای تنهای تنها برای فیلمش  راوی گذاشته؟

نکند دلیلش این است که چون نویسنده بهتری است تا فیلمنامه نویس بهتری؟

تیک آف در باسمه ای بودن ، یکی از پیشرو ترین فیلم های این سال هاست. رضا یزدانی واااقعا افتضاح بازی کرده و اصلا بنظر نمی رسد میمیک صورت یزدانی مناسب بازیگری باشد.

مصطفی زمانی بدک نیست ، حداقل من به عنوان بازیگر غیربومی ،  بازی و تلاشش در بوشهری حرف زدن را دوست دارم. ولی خب این ها کافی نیست!

فیلم واقعا کار نمی کند.

البته ، هردوی این فیلم ها نقاط مثبت هم کم ندارد.

داستان تنهای تنهای تنها روی دوش پسربچه ای می گردد که فوق العاده بازی می کند. بازی ای که احتمالا مدیون تلاش های کارگردان اثر است. (واقعا نمی فهمم چرا عبدی پور که انقد خوب از رنجروش بازی گرفته ، از هیچ کدوم از بازیگرای سایر آثارش نتونسته حتی یک بازی متوسط بگیره؟!)

رنگ آمیزی تصاویر بی نظیر اند و آدم را به وجد می آورند.

بدون شک کارگردان شناخت بی نظیری از منطقه ی بوشهر دارد و علاوه بر جغرافیا ، به خوبی از فرهنگ و ادبیات مردم ناحیه در قصه هایش استفاده می کند.

فیلم ها ، خصوصا تنهای تنهای تنها ، با توجه به اینکه یک سر داستان نهاد انرژی اتمی است ، قطعا و حتما تولید سخت و رایزنی های پیچیده ای داشته است و حتما پشتکار و تلاش تهیه کننده و کارگردان برای ساخت چنین فیلمی قابل ستایش است.

اما در نهایت یادداشت به اینجا می رسیم که آرزو کنیم عبدی پور فیلم های بعدی اش ، فیلم های بهتری باشند. آرزویی که خیلی هم دور از دسترس به نظر نمی رسد. چرا که او نشان داده بسیار با استعداد است.

نوشتن از فیلمی که لحظاتی اش رو میشه خیلی دوست داشت ، کار سختیه

خصوصا که یه هفته ای میشه که فیلم رو دیدم و مدام نوشتن درباره اش رو عقب انداختم.

ولی خب ، چون در این پست گفتم درباره ی این فیلم می نویسم ، نمی خوام حرفم رو زمین بزارم.

تازه ، علاوه بر اون ، تیک آف ، دیگر اثر کارگردان رو هم دیدم تا از این کارگردان بیشتر براتون بنویسم.

تنهای تنهای تنها ، فیلمی با محوریت دو کودکه ، یکی بوشهری و دیگری روسی و داستان با هوشمندی حول منازعات هسته ای ایران و پنج به علاوه یک می گرده.

مشکل اصلی فیلم از همین هوشمندی شروع میشود.

بعد از دیدن تیک آف ، خیلی بیشتر به این نتیجه رسیدم که اگر عبدی پور بیست سال دیرتر این فیلم ها رو می ساخت ، حتما به عنوان آدمی خلاق و باهوش ازش نام برده می شد و این فیلم ها ، به غایت فیلم های کالتی محسوب می شدن. اما خب مشکل کار اینجاست که عبدی پور بعد از کلی آدم که این چنین داستان هایی رو ساختن وارد گود ماجرا شده و خب طبیعتا حالا باید یه چیزی بیشتر برای گفتن داشته باشه .(که متاسفانه نداره)

دیالوگ های رنجرو در تنهای تنهای تنها هرچند ظاهر شعاری ندارن ، اما باطنی شدیدا شعاری دارن! هر اتفاقی که در درام می افته ، در راستای همین شعارهاست که بعضا خیلی هم کارکرد های دارماتیک ندارن.

اگر از بازی های واقعا افتضاح کاپیتان کشتی و مترجم بچه ها بگذریم ، از شخصیت پردازی نامناسب و باسمه ای کارکتر ها نمیشه گذشت. شخصیت هایی که فیلم نمی تواند به آن ها نزدیک شود. چرا که خودش هم به درستی آن ها را نمی شناسد.

یکی از بزرگترین اشتباهاتی که خیلی وقت ها در شخصیت پردازی کارکتر بچه ها صورت می گیرد این نکته است که بچه ها خیلی قاطع و قدرتمند و بدون ترس پرداخت می شوند. این دقیقا اتفاقی است که در خصوص رنجرو هم صورت گرفته. او انگار یک ابر انسان است.

فیلم ایده های تلف شده ی خیلی خوب زیادی داره که  به درستی پرداخت نشده اند. ایده ی دو پسری که زبان یکدیگر را نمی فهمند ، خود به اندازه ی کافی سینمایی هست ، چه نیازی بود که انقدر نقش مترجم در آن پر رنگ شود ، آن هم مترجمی که انقدر بد بازی می کند.

توالی بسیاری از فصل های فیلم بی ربط است . بسیاری از سکانس ها از پیوستگی منطقی داستانی برخوردار نیستند .(حالا نمی دونم در تدوین سکانس هایی دورانداخته شدند یا این چاله ها از همان اول در فیلمنامه حضور داشته اند)

هرچند که خب حقیقتا تنهای تنهای تنها یک تله فیلم است ،  ولی چون به عنوان اثری که در سینما پخش شده، به عنوان یک اثر سینمایی مشغول نقد آن هستیم ، همین زیادی تلویزیونی بودن و بعضی جاها نوع دکوپاژ غیر سینمایی را هم می توان از ضعف های این فیلم به حساب آورد.

به نوعی میشه گفت ، آثار عبدی پور به طرز غریبی درگیر آماتوری ای هستن که در زیر روی انداز حرفه ای گری پنهان شدن ، آماتوری ای که عمیقا انتظار می رفت در آثار بعدی عبدی پور رفع بشه و ما شاهد یک کارگردان بسیار بزرگ در سینمای ایران باشیم ، ولی متاسفانه چنین اتفاقی نیوفتاده.

چرا که در تیک آف اوضاع از تنهای تنهای تنها خرابتر هم می شود.

داستان یک مشت بومیان بوشهر (بخونید بچه خوشگل های تهرانی) که یعنی از همه جا قطع امید کرده اند و در جریان یک بطری بازی دیووانگی شان بالا می زند و کارهای جنون آمیز تری می کنند تا اینکه در نهایت پگاه آهنگرانی (که بعید می دانم از این می توانست در یک فیلم بدتر بازی کند) که مدتی کلاس خلبانی می رفته ، تصمیم می گیرد هواپیمایی را بد و با آن پرواز کند.

اما انقدر تمام فیلم از یک داستان شل و بی منطق برخوردار است که دلیل هیچ کدام از این اتفاقات منطقی نیست.

فیلم به همه چیز و همه کس می خواهد چنگی بزند و این خود نتیجه اش ، فیلمی شه و بی تاثیر می شود. فیلمی که دیدنش برای من یک روز به طول انجامید. (وسطش خوابم برد ، صب بقیه اش رو با عذاب دیدم)

بعضی کم و کاستی های تیک آف هم ذهن آدم را به اینجا می برد که نکند عبدی پور خیلی هم فیلمنامه نویس و کارگردان توانایی نیست؟

چرا عبدی پور دوباره مثل تنهای تنهای تنها برای فیلمش  راوی گذاشته؟

نکند دلیلش این است که چون نویسنده بهتری است تا فیلمنامه نویس بهتری؟

تیک آف در باسمه ای بودن ، یکی از پیشرو ترین فیلم های این سال هاست. رضا یزدانی واااقعا افتضاح بازی کرده و اصلا بنظر نمی رسد میمیک صورت یزدانی مناسب بازیگری باشد.

مصطفی زمانی بدک نیست ، حداقل من به عنوان بازیگر غیربومی ،  بازی و تلاشش در بوشهری حرف زدن را دوست دارم. ولی خب این ها کافی نیست!

فیلم واقعا کار نمی کند.

البته ، هردوی این فیلم ها نقاط مثبت هم کم ندارد.

داستان تنهای تنهای تنها روی دوش پسربچه ای می گردد که فوق العاده بازی می کند. بازی ای که احتمالا مدیون تلاش های کارگردان اثر است. (واقعا نمی فهمم چرا عبدی پور که انقد خوب از رنجروش بازی گرفته ، از هیچ کدوم از بازیگرای سایر آثارش نتونسته حتی یک بازی متوسط بگیره؟!)

رنگ آمیزی تصاویر بی نظیر اند و آدم را به وجد می آورند.

بدون شک کارگردان شناخت بی نظیری از منطقه ی بوشهر دارد و علاوه بر جغرافیا ، به خوبی از فرهنگ و ادبیات مردم ناحیه در قصه هایش استفاده می کند.

فیلم ها ، خصوصا تنهای تنهای تنها ، با توجه به اینکه یک سر داستان نهاد انرژی اتمی است ، قطعا و حتما تولید سخت و رایزنی های پیچیده ای داشته است و حتما پشتکار و تلاش تهیه کننده و کارگردان برای ساخت چنین فیلمی قابل ستایش است.

اما در نهایت یادداشت به اینجا می رسیم که آرزو کنیم عبدی پور فیلم های بعدی اش ، فیلم های بهتری باشند. آرزویی که خیلی هم دور از دسترس به نظر نمی رسد. چرا که او نشان داده بسیار با استعداد است.


‍پیش نوشت :مدت زمان زیادی هست که کمتر می نویسم.

اگر بخوام بهونه بگیرم ، حتما می تونم به دندون درد وحشتناک این چند وقت اخیر ، آغاز برنامه ی تلویزیونی جدیدمون و مراحل آماده سازی اولیه اون و حتی داستان ادامه دار چالش های مستندی که نزدیک به سه سال هست درگیر ساختش هستم ، اشاره کنم.

شاید هم بد نباشه که بگم مدت زیادیه دارم صرف فهمیدن سینمای حیرت انگیز تجربی ایران و خواندن و دیدن آثار محمد رضا اصلانی می کنم. البته و صد البته تا وقتی خواندن ها ودیدن هایم به جای قابل قبولی نرسد ، قصد ندارم درباره ی آن ها بنویسم.

ولی شاید جز اینکه شدیدا درگیر استهلاک و فرسایش حاصل از روزمرگی شدم و گاه و بی گاه در تنها سرگرمی این روزهایم ، یعنی تصاویر دنیای اطرافم ، در سایه ها و رفله ها گم می شم و زمان را فراموش می کنم ، هیچ کدام از این دلایل ، منطقی به نظر نرسند.


اصل مطلب: به همین دلیل عجالتا تجربه ی شنیدن چند داستان کوتاه بی نظیر از احسان عبدی پور را به اشتراک می گزارم.

داستان هایی که تک تکشون ، سرشار از یک تجربه ی گرم ، اما تلخ از زندگی انسان ها هستند.

داستان هایی که هرچند در بوشهر گرم اتفاق می افتند و هرچند احسان عبدی پور ، انقدر باهوش هست که داستانش را خالی از شیرینی زبانی های بچه های جنوب نکند ، اما داستان های او مملو اند از تنهایی

از بی کسی

و از حقایق عمدتا تلخ زندگی انسانی

دوکو

رساله ی مومو سیاه

زینت و مک لوهان

کبریت

احسان عبدی پور، حتما نویسنده ی بی نظیریه  و اگه از من بپرسید ، مناسب ترین موجود دنیا برای خواندن داستان هاش هست.( مگر اینکه عکسش ثابت شه)

اما به عقیده ی من (که خب قطعا چندان مهم نیست) انقدرها که در عرصه ی نویسندگی و حتی فیلمنامه نویسی می تونه موفق بوده ، در عرصه ی کارگردانی موفق نبوده.

 

در پست بعدی ، حتما از فیلم تنهای تنهای تنها که چند سال پیش در جشنواره ی فجر درخشید خواهم نوشت. حتما خواهم گفت که چرا بنظر من انقدری که باشو غریبه ی کوچیک  بیضایی، نیاز داوود نژاد ، آثار کیارستمی و فیلم های دیگر دیده شدند ، تنهای تنهای تنها دیده نشد.

ولی عجالتا شاید بد نباشد به این نکته اشاره کرد که احسان عبدی پور، زمانی داره از روایت داستان با شخصیت محوری کودک استفاده می کنه که تاریخ مصرف اینکار ها گذشته، دیگه انقدر این داستان ها مستعمل و سانتی مانتال شده که قابلیت هاش رو از دست داده. از طرفی حقیقتا عبدی پور ، نویسنده ی بهتری است تا فیلمنامه نویسی عالی. بار اصلی بسیاری از لحظات تاثیرگذار فیلم رو نه سینما و کارگردانی ، که دیالوگ هایی با مفاهیم عمیق و البته در ظاهری بچه گانه (عبدی پور انقدر هوشمند و کاربلد بوده که برعکس بسیاری از همکارانش ، دیالوگ های قلمبه سلنبه رو نچپونده توو دهن بچه) به دوش می کشند.

البته که با تمام این تفاسیر ، تنهای تنهای تنها هنوز از جواهرات کمیاب این روزهای سینمای ایران است. پس اگر هنوز فیلم را ندیده اید ، شدیدا پیشنهاد می کنم فیلم را قبل از یادداشتم درباره ی فیلم تنهای تنهای تنها تماشا کنید. چرا که این یادداشت  داستان فیلم را لو می دهد و عملا خواندنش پیش از دیدن فیلم هیچ لطفی ندارد.

پی نوشت: خیلی معلومه که دارم با درمیون گذاشتن موضوع پست بعدی و زمان نقریبی انتشارش ، خودم رو مجبور می کنم که چند روز دیگه پست بعدی رو منتشر کنم؟

 



تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کسب درآمد یک عدد من تولید محتوا فنی مشاوره وامورمالی horizon تدریس خصوصی و تضمینی ADмιɴιѕтrαтoR . همه چیز در باره وردپرس آموزگاری ها